نقد فیلم جنگ جهانی سوم؛ آرامش پیش از طوفان
به گزارش تور هند ارزان، تقریبا یک دهه پیش، مجید برزگر با ساختن فیلم پرویز به تصویر کردن روایتی پرداخت که در آن مردی در ظاهر بی آزار، گام به گام به سمت جنونی ویرانگر کشیده می گردد و پس از طی طریق مسیری پر از سوءظن، تهمت، سرزنش و تحقیر، از بیعاری و بی آزاری کشته میگردد. روایت برزگر از این طی طریق، روایتی جزیی نگر و واقع گرایانه بود و مخاطب می دانست که چرا ضدقهرمان داستان در خاتمه به یک هیولای آدمکش تبدیل می گردد. هومن سیدی در جنگ دنیای سوم چنین نگرشی دارد و شخصیت اصلی خود را مردی انتخاب نموده که مانند ضدقهرمان قصه پرویز از بی آزاری به سمت جنون می رود و در نهایت در یک عصیان کور، انتقام خود را از تمام آدم های دور و برش می گیرد. اما در این میان تفاوت هایی آشکار میان روایت برزگر و سیدی وجود دارد که دنیا دو فیلم را کاملا از هم جدا می نماید.
اول اینکه ضدقهرمان داستان پرویز، مرد بیعاری است که تمام عمرش دست به کاری نزده و وابسته به دیگران زندگی نموده است. او همه زندگی را به بی خیالی طی نموده و هیچ هویت منحصر به فردی ندارد. در واقع هویتش را در همین زندگی انگل وار تعریف نموده و هیچ داشته ای، چه مادی و چه معنوی، از خودش ندارد. در حالی که قهرمان داستان سیدی، از این بابت در نقطه مقابل او قرار می گیرد. شکیب با بازی محسن تنابنده، بیشتر قربانی محیط اطرافش ترسیم می شود و از همان ابتدا تمام نیازهایش را خودش برطرف و رجوع می نماید؛ از پولی که در همان سکانس ابتدایی بابت کام جویی می پردازد تا جان کندن برای رسیدن به مبلغی اندک برای گذران زندگی. او حتی حاضر است در تنگ ترین و تاریک ترین و نمورترین مکان ها بخوابد اما به کسی بدهکار نباشد.
از سوی دیگر، شکیب روحیه ای ستیزه جو دارد. او تا زمانی که سرش به کارش گرم است و دیگران کاری به کارش ندارند، آرام می ماند، اما همین که دیگران دور و برش باشند و اذیتش نمایند، اصلا زیر بار حرف زورشان نمی رود. به عنوان نمونه نگاه کنید که چگونه پیگیر بهتر کردن جای خوابش است و مدام برای رسیدن به این خواسته اش می جنگد، چانه می زند و در نهایت به آن می رسد. اما شاید مهم ترین تفاوت او به ضدقهرمان فیلمی چون پرویز، عاشق پیشگی اش باشد.
هشدار: در نقد فیلم جنگ جهانی سوم خطر لو رفتن داستان وجود دارد
شکیب زنی را دوست دارد؛ زنی که آشکارا چیزی در زندگی برای از دست دادن ندارد، جز جانش. زن واداده و زخم خورده به مردی پناه آورده که وضعش چندان بهتر از او نیست. در چنین بستری است که حضور زن در کنار مرد، باعث می شود که شکیب آغاز به رویاپردازی کند و تصور کند که وی هم می تواند پس از این همه سختی و مصیبت و از دست دادن خانواده، دوباره تکیه گاه کسی باشد و آینده ای برای خودش بسازد. شکیب تا قبل از ورود این زن به زندگی اش، مردی است که نه تنها به آینده نمی اندیشد و فقط روزهایش را یکی یکی سپری می نماید تا در نهایت مرگ فرارسد، بلکه اصلا درکی از آینده ندارد، اما وجود زن در کنارش همه چیز را عوض می نماید و رویایی شیرین می سازد.
از این جا است که شیوه تعریف کردن داستان فیلم با آن پس زمینه سینمایی، کمی معنا می یابد و مخاطب متوجه می شود که چرا سیدی روایتش را در کنار ساخته شدن فیلمی به نام جنگ جهانی سوم و با حضور کاراکتری چون هیتلر پیش می برد. از همان ابتدا، با تاکید فیلم ساز بر نمایش خانه سرخ رنگ دکوری داستان که قرار است به عنوان لوکیشن آن فیلم کذایی مورد استفاده قرار گیرد، این دنیای خالی و بدون پشتوانه شکیب مورد تاکید قرار می گیرد؛ چرا که هیتلر داستان آن فیلمِ بی سر و ته، همان قدر مصنوعی و فاقد اصالت و کارتونی است که تصور شکیب از داشتن آینده ای شاد در کنار آن زن زخم خورده.
حضور شکیب در قالب هیتلر، در فیلمی که حتی توان بازیگری نمی خواهد و هر کلامش می تواند با چیز دیگری دوبله شود، به میزان کافی وجهی نمادین به این زندگی رقت بار و ربات وار بخشیده تا تاکیدی باشد بر این نکته که شکیب به غلط در جایی اشتباهی قرار گرفته و پا در دنیایی گذاشته که هیچ از آن نمی شناسد. اما این دنیای نمادین وجه دیگری هم دارد که مستقیما به شخصیت هیولاصفتی چون هیتلر بازمی شود و چرایی وجود این شخصیت تاریخی در فیلم سیدی را شرح می دهد؛ برای بیان این نکته باز هم باید به ابتدای نوشته و فیلم پرویز بازگردیم.
اگر در فیلم پرویز روایت حرکت گام به گام شخصیت اصلی ماجرا از مردی ساده به آدمکشی خونسرد، به شیوه ای رئالیستی تعریف می شد، در این جا سیدی رفتار شکیب را به شکلی سمبلیک به شخصیت خونریزی چون هیتلر گره می زند تا داستانش شکل و شمایلی فانتزی به خود بگیرد. انگار او به شکلی غیرمستقیم به این اشاره دارد که در وجود هر انسانی حیوانی لانه نموده که اگر اجازه خودنمایی پدا کند، دیگر از کسی، نشانی باقی نخواهد ماند. همین موضوع هم خاتمه مهیب فیلم را تبدیل به برترین قسمت داستان می نماید. اما جنگ جهانی سوم فیلم بدون ایرادی هم نیست.
اول اینکه پرده اول فیلم زیادی خسته نماینده است و مدام در چرخه ای معیوب کش می آید. این بخش از داستان نه در شناساندن شخصیت ها چندان پیروز است و نه داستانی برای تعریف کردن دارد و بی جهت طولانی است. تازه از زمان سررسیدن و آمدن دخترک به آن خانه سرخ رنگ، فیلم کمی جان می گیرد تا در نهایت با مرگ او به تراژدی برسد و شکیب آهسته آهسته به سمت جنونی تاریک قدم بردارد. اما مورد دوم به عدم جسارت کافی هومن سیدی به پیش رفتن در مسیری که خودش بنا نهاده و توقعش را ایجاد نموده، بازمی شود.
در تاریخ سینما فیلم سازان بسیاری به نمایش نمادین بخش تاریک پشت صحنه سینما پرداخته اند؛ فیلم سازانی که به نوعی با آثارشان نیشی هم به خود زده اند؛ از شاهکار بیلی وایلدر یعنی سانست بولوار (Sunset Blvd.) تا مالهالند درایو (Mulholland Drive) دیوید لینچ. هر کدام از این فیلم ها از جسارت کافی برای نمایش پشت پرده زمخت سینمای کشورشان بهره ها برده اند اما سیدی گرچه در نمایش درنده خویی یک سرمایه گذار و هم چنین تباهی اخلاقی یک فیلم ساز اشاراتی دارد، اما چنان این ها را به نمایش گذاشته که در چارچوب همان روایت نمادین باقی بماند و قابل تفسیر و تاویل نباشد و فقط به روند قصه اصلی اش که همان فروپاشی روانی شخصیت اصلی است، یاری کند. اصلا همان فیلم در حال ساخت هم اثری است که هیچ ارتباطی به سینمای دور و بر ما ندارد و به همین علت هم هیچ کسی جنگ جهانی سوم را نقدی به مناسبات سینما نمی داند. حتی کلیت اثر هم از جایی به بعد در یک بی مکانی و بی زمانی پیگیری می شود و همین موضوع از گزندگی اثر در این بخش ماجرا می کاهد.
منبع: دیجیکالا مگ